یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود . در روز گاران قدیم پادشاهی بود که 10 سگ داشت و از هر کسی که خشمگین می شد دستور می دا د که او را نزد سگ ها یش ببرند . سگ بانی بود که از سگ ها حمایت می کرد . روزی شاه به نگهبان سگ ها
بد گمان شد و دستور داد او را پیش سگ ها ببرند . وقتی اورا پیش سگ ها بردند شاه رفت و فردای آن روز که باز گشت با کمال تعجب دید که سگ ها اصلا اذیتی به مرد نگهبان نکرده اند . ا ز مرد نگهبان پرسید چرا سگ ها تو را اذیت نکرده اند ؟
مرد نگهبان گفت : محبتی که من همیشه به سگ ها نمو ده ام و به آن ها آ ب و غذا داده ا م باعث شده که آن ها مرا دوست بدارند واذیت نکنند و آن سگ ها از تو با وفاترند .